۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

چرا...چرا...چرا..؟

چرا از تو نگویم؟چرا اشکهای تو را نسرایم؟
وقتی همه ی دریاها در قلب مهربان تو جریان دارند چرا من یک قطره ی پر هیاهو نباشم؟
چه شب ها که به یاد تو فانوس دعا را در ایوان تنهایی اویختم،چه روزها که به یاد تو با درختان پر حوصله ی گل درد دل کردم ان قدر منتظرت مانده ام که همه ی پنجره ها مرا می شناسند یک بار ارام تر از خواب درختان به سراغ من بیا !
می خواهم با شکوفه های سیب برایت تابلویی بکشم و با اشکهایم گرد و غبار را از چهره ات بشویم.
می خواهم تمام بغضهایم بر شانه های تو اب شود.
چرا دلم برایت تنگ نشود،چرا تو را ستایش نکنم،چرا خوشبوترین گلهای دنیا را برای تو نچینم.چرا عطر ماه را در شیشه ای نریزم و به تو تقدیم نکنم. . .
چرا...؟؟؟ دلم برایت تنگ می شود،نه هر روز،نه هر شب،بلکه هر لحظه،این را عقربه های ساعت نیز می دانند خطوط دفترم نامت را ازبر کرده اند.اگر روزی تو را ننویسم دل ابی خودکارم برایت تنگ
می شود.اگر تو نباشی رنجهایم را با که بگویم.اگر تو نباشی روزهای من هیچ وقت به شب نمی رسند و شب هایم در جاده ی تاریک زمان سرگردان می شوند.
اگر تو نباشی روزها لطفی ندارند و اگر تو نباشی ترانه هایم را در رود خواهم ریخت.چرا برای تو ننویسم؟ جواب کلمات پرشوری را که می خواهند به دیدار تو بیایند را چه بدهم؟چرا حرف هایم را پنهان کنم؟
ای اینه ی عاطفه ها،ای پر خاطره تر از رود نیل،همیشه و همه جا برای تو خواهم نوشت پس
همیشه زنده بمان ای گل همیشه بهار من زیرا: دوستت دارم. بهاره

برای دایی عزیزم...

ای کاش کنارت بودم و یه بار دیگه می دیدمت
کاش توی اون لحظه پیشت بودم و می بوسیدمت
کاش سرت و رو شونه ی خودم می ذاشتی مهربون
کاشکی بودم تا که تو رو توی بغل بگیرمت
چشم انتظار بودی و من بیخبر از رفتن تو
ای خوب من،به من بگو چجوری پس بگیرمت
چجوری اشک نریزم و چطور نسوزم از غمت
کاشکی می شد فقط واسه یه بار دیگه می دیدمت