۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

شب مرگ

امشب دلش می خواد خدا ساعتها رو نگه داره
عقربه ها رو خواب کنه می خواد که صبح رو نیاره
ضربان قلبش امشب از همیشه سریعتره
تنها چند ساعت دیگه سرش رو چوبه ی داره
دختر کوچولوی بابا می گه بابام و نکشین
پسرش گریه می کنه،همسرش طاقت نداره
پدر پیرش اومده یه دنیا غصه تو نگاش
می گه اون و دار نزنید اخه گناهی نداره
ثانیه های اخره،چه لحظه های سختیه
پاهای لرزونش و روی چهارپایه می زاره
طناب دار و می کشن یه بیگناه کشته می شه
نفر بعد و میارن این بازی ادامه داره

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر