۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

برای دایی مهربانم که اینک در سینه سرد خاک خفته است و نمی داند که بهار او همان کسی که او عاشقانه دوستش داشت افسرده و سوگوار چشم به راهش دوخته که بیاید
در وصف او،مردی از تبار جوانمردان،مردی از باغ شکوفه های معطر مهربانی
بودنت فخر بود و رفتنت طوفان مصیبت وباران اشک
تو که پر سخاوت تر از دریا و مهربانتر از بارانی،چه سخت است روز را بی تو اغاز کردن و شب را که سنگینی اش جان فرسا و اندوهگین است بی تو به صبح رساندن.
تو باران مهر و صفا،عشق و وفا و دریای مهرورزی همچون پرستویی تنها از کنار ما کوچ کردی رفتی و با رفتنت دلم به وسعت همه کائنات شکست.رفتی و نبودنت را چگونه صبوری توانم و رفتنت را با چه واژه ای سرودن که غم از دست دادن تو را تصویر کند.
هیچ گاه لحظه وداع جانسوزت را از یاد نخواهم برد و چهره دوست داشتنی ات با ان رنگ پریده و جسم
خسته ات از بار سنگین زندگی و حوادث را در تک تک سلولهای تنم به عنوان غم انگیز ترین خاطره زندگیم حفظ خواهم کرد به یادت همیشه خواهم گریست ای تنها ترین
دایی جان شب از سنگینی نبودنت دیگر برای رسیدن به وصال سپیده دم از شوق نمی لرزد و
گل بوته های ناز و غمزده گلدان دلم در غم رفتن تو به سوگ نشسته و دیگر نمی خندند.
دوستدارت:بهاره

«شب و روز به یادت می نویسم،برایت می سرایم و چه سخت و جان فرساست در وصف مردی از تبار جوانمردان سخن گفتن»

جمعه 19/4/1388

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر