۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

پیمان شکن

امشب برایت گریه کردم اما تو خندیدی و رفتی
گفتم دلم با خنده گفتی ارزانیت تا روز اخر
گفتم دگر عمری نماند وقتی تو تنهایم گذاری
خندیدی و با طعنه گفتی:خوش بگذرد دنیای دیگر
گفتم تو اینگونه نبودی قلبت رئوف ومهربان بود
گفتی که قلبم هان نگفتم او گشته است یک سنگ مرمر
گفتم تو پیمان بسته بودی با قلب من ای نازنینم
گفتی مگر شغلم نگفتم:پیمان شکن از نوع برتر
گفتم که من حرفی ندارم دیگر برو از خاطر من
تا خواستی حرفی بگویی گفتم بمان یک بار دیگر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر