۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

داستان کوتاه «حتما" بخونید»

به نام خدا

طناب

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.
او پس از سال ها اماده سازی ماجراجویی خود را اغاز کرد ولی از انجا که افتخار
کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب بلندی های کوه را تماما" در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید.
همه چیز سیاه بود.
اصلا" دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.
همان طور که از کوه بالا می رفت،چند قدم مانده به قله کوه،پایش لیز خورد،و در
حالی که به سرعت سقوط می کرد ،از کوه پرت شد.
در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید.
و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.
همچنان سقوط می کرد و در ان لحظات ترس عظیم،همه رویدادهای خوب و بد
زندگی به یادش امد.
اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.
ناگهان احساس کرد
که طناب به دور کمرش محکم شد.
بدنش میان اسمان و زمین معلق بود
و فقط طناب او را نگه داشته بود.
و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نماند جز ان که فریاد بکشد:
«خدایا کمکم کن!»
ناگهان صدای پر طنینی که از اسمان شنیده می شد جواب داد:
«از من چه می خواهی؟»
- ای خدا نجاتم بده !
- واقعا" باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن...
یک لحظه سکوت ...
و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.
بدنش از یک طناب اویزان بود و با دست هایش طناب را گرفته بود ...
و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.

و شما؟چقدر به طنابتان وابسته اید ؟
ایا حاضرید ان را رها کنید ؟
در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید.
هرگز نباید بگویید که او شما را فراموش کرده.
یا تنها گذاشته است.
هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست.
به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.

«گرد اورنده و مترجم:پرستو ابراهیمی»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر