۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

ابرهای خیال

روزها می گذرند،لحظه ها می میرند از من و تو روزی جانمان می گیرند

همه باید بروند هیچ کس ثابت نیست ، یادها از دل ها زود پر می گیرند

رفتن اما زیباست ، همچو پرواز ز قفس ، گذر از یک بمبس

کاش می شد بروم ، باید ازاد شوم ، بشکنم قفل قفس

جای من اینجا نیست اسمان جای من است، باید امشب سفر اغاز کنم

این قفس دلگیر است پر پروازم کو؟ تا که من سوی تو پرواز کنم

ماه را می دزدم تا که تاریک نباشد راهم،پیش خورشید روم تا که سردم نشود

می روم بالاتر روی ابرهای خیال چند ستاره چینم تا که هم صحبت راهم بشوند

چه قشنگ است اینجا ، سقف و دیواری نیست می شود هر جا رفت

هیچ کس از قفس حرفی نزند ، باز هم باید رفت می روم بالاتر

چقدر رویاییست ، کاش اینجا بودی ، و خودت می دیدی

باز هم بالاتر،وای این ممکن نیست،ناگهان ساعت ساعت 7 زنگ ساعت خبر از صبح دهد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر